ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

سكس با زندايي2

من یک دایی دارم که تو اراک زندگی میکنه، این بنده خدا یک کم کسخله! یعنی همش فکر کارای بلندپروازانه و یک شبه ره صد ساله رفتنه. پارسال رفته بود مرز عراق تا گله بخره و بیاره اراک بفروشه!!! میگفت اگه موفق بشه بیش از 200 میلیون تومان سود میکنه! فامیل هم چون میدونستن این چجور آدمیه زیاد تحویلش نمیگرفتن. این بنده خدا خیلی غیرتیه و دلش نمیخواست زنشو تنها بذاره تو خونه، به من تلفن زد و گفت برم اراک! با اینکه خیلی کار داشتم، اما بهرحال پذیرفتم و رفتم اراک. شب که رسیدم اراک، یک پذیرایی جانانه ازم کرد و گفت قراره یک هفته ای برگرده. منم عزا گرفته بودم چجوری این یک هفته را سر کنم و برگردم سر خونه زندگیم. آخه این اراک خراب شده هیچ جایی هم واسه تفریح و چرخ زدن نداره!خلاصه فردا صبح دایی جان با دوستشون تشریف بردن سمت غرب کشور. دو سه ساعت بعد از رفتن داییم، من تازه از خواب بیدار شدم. سر و صورتو آب زدم و نشستم پای تلویزیون! حوصلم به شدت سر رفته بود و تازه به عمق فاجعهء تحمل یک هفته ای این شهر پی برده بودم!! زنداییم تو آشپزخونه داشت کار میکرد، صدام زد، رفتم پیشش و گفت بیا اینجا بشین یک کم باهم دردودل کنیم، خیلی دلم گرفته! منم دیدم از تلویزیون نگاه کردن بهتره. چون زنداییم بد تیکه ای هم نبود، حتی اگه حرفاش چرت و پرت بود، نگاه کردن به هیکلش حوصلهء آدمو سر نمیبرد. (دایی مارو باش کیو آورده مراقب ناموسش!)همونطور که پیش بینی میکردم شروع کرد به چرت و پرت گفتن، اول از داییم شروع کرد! گفت آره این دایی تو اصلا به من اعتماد نداره، 4 روز میره مسافرت مراقب میذاره بالا سر من و از اینجور حرفا! منم گفتم خوب دوستتون داره نمیخواد تنها باشین، میخواد هم صحبت داشته باشین تو این شهر غریب! گفت نه دایی تو اصلا به من اعتماد نداره، خیلی بدبینه! منم دیدم انگار ماجرا خرابتر از این حرفاس، کنجکاو شدم و پرسیدم: مگه چیزی شده که حس میکنید به شما اعتماد نداره؟ گفت همهء این بدبختیا از دوست داداشم شروع شد! گفتم چطور و کل ماجرا رو برام تعریف کرد... خلاصه اینکه ظاهرا خانوم با یک آقا پسر دانشجو در اراک میریزن روهم و هر روز باهم میرفتن بیرون و حتی بعضی روزا که دایی ما خونه نبوده پسره میومده خونه!! و وقتی گندش در میاد زندایی ادعا میکنه که این پسر دوست داداششه!! حالا فکر کنید با دوست داداشش 1 سال یواشکی روابط داشته!! بعد انتظار داشته دایی ما باور کنه!منم الکی یک کم صحبت کردم و گفتم میدونم شما خانوم یاکی هستید و این وصله ها بهتون نمیچسبه و از اینجور حرفا اما ته دلم مطمئن بودم زنیکه چه گهی خورده! صحبتامون تموم شد و موقع نهار خوردن شد، دختر داییم هم از مدرسه اومد و ظاهرا اونروز تو کلاسشون یاد گرفته بود اسم منو بنویسه و دهن منو تا بعد از ظهر گایید از بس تو دفترش اسممو نوشت و آورد بهم نشون داد!! میدونید دیگه، بچه های کلاس اول عشقشون اینجور کاراس.شب شد و موقع خوابیدن، جای منو تو اتاق دخترداییم انداختن، دخترداییم و زندایی هم رفتن اتاق خودش و اونجا گرفتن خوابیدن. من به این آسونیا خوابم نمیبرد، هی این شونه اون شونه کردم دیدم اصلا فایده نداره! آروم پاشدم و رفتم تلویزیونو روشن کردم و نشستم به تماشای فوتبال!من در همون حین که داشتم ماساژ میدادم پاشو چشامو بستم و با خودم گفتم هر چه بادا باد! من هیچ کاری نمیکنم ببینم این خودش چیکار میکنه. همون حین حس کردم که دستشو آورد گذاشت رو دستم و همزمان که من داشتم ماساژ میدادم اون مسیر دستمو هدایت میکرد. یک جور دلهره ته دلم داشتم! بدنم شروع کرد به لرزیدن! سعی کردم خودمو کنترل کنم. دستمو کشوند طرف باسنش، البته نه از روی شلوارک که از زیرش. یک کم به همین صورت گذشت تا اینکه برگشت و روشو کرد به من، چند ثانیه ای تو چشام نگاه کرد، من بند چشاشو پاره کردم چون نمیتونستم نگاش کنم. آروم منو کشوند بطرف خودشو و دیگه من کاملا روش بودم، شروع کردیم به لب گرفتن. همزمان با دستم هم داشتم از روی شلوارکش با کسش بازی میکردم، اونم داشت از روی شلوار من بازی بازی میکرد. منو نشوند رو زمین، خواست شلوارمو در بیارم، درآوردم. شروع کرد به ساک زدن، با چنان ولعی مک میزد که تمام وجودم شده بود سکس! یعنی هیچ گونه استرسی دیگه نداشتم. من دیگه دستام درد گرفت، آخه همونجور که نشسته بودم از پشت به دو دستم تکیه داده بودم. بلندش کردم و بعد از چند تا لب مشتی، شلوارکشو درآوردم، خودش شرتشو درآورد. یک کم با دستم با کسش بازی کردم، بدون معطلی همونجور که من نشسته بودم، اومد روم نشست، نتونستم وزنشو تحمل کنم و خوابیدم رو زمین، با دست خودش کیرمو گرفت و نشست روش، اصلا انگار این زن نبود، انگار باکره بود، واقعا کسش باحال بود. بیش از حد تنگ بود. انگار دایی جان اصلا کیر نداشته! یک کم بشین پاشو کرد، منم اصلا خیالیم نبود، اصلا زود ارضا نمیشم. بهش گفتم حالتو عوض کنیم و پاشد گربه ای نشست، منم نامردی نکردم و بی هوا چنان فرو کردم که جیغش تا هفت آسمون رسید. خیلی سرعت داشتم، زده بودم دنده 4 و تخت گاز داشتم میرفتم! اصلا حواسم به صداهای اون نبود، تا اینکه از پشت با دست زد به رونم و تازه انگار صداشو شنیدم! دیدم میگه آبتو تو نریزیا! منم گفتم اگر آب من حالا حالاها اومد...! و باز به همون سرعت ادامه دادم! صدای آه و نالش خیلی بلند شده بود. اما من حتی یک کم هم از سرعتم کم نکردم، تمام بدنم خیس عرق بود. حالت عادی من خیلی عرق میکنم چه برسه وقتی که به یک همچین فعالیتی هم مشغول باشم، انگار رفتم تو استخر!دیگه آه و ناله هاش به جیغ تبدیل شده بود، تو همین حین به ذهنم رسید که اینو از پشت هم ترتیبشو بدم! همون حین که مشغول بودم انگشت شصتمو کردم تو دهنم، خیسش کردم و آروم فرو کردم عقبش! خیلی آروم فرو میکردم. اونم در اوج لذت بود و زیاد چیزی حس نکرد یا شایدم حس کرد و چیزی نگفت! بالاخره به ارگاسم رسید اما من انگار نه انگار! یک چیز جالب همینکه ارگاسم شد تو همون وضعیت شروع کرد به تشکر!!! مرده بودم از خنده!من چند ثانیه دیگه هم به تلمبه زدن ادامه دادم ولی عجیب هوس کرده بودم اینو از عقب بکنم. انگشت شصتم هم دیگه تا ته فرو میکردم، گفتم وازلین داری؟ گفت واسه چی میخوای؟ گفتم من اینجوری ارضا نمیشم حتما باید عقب بذارم! گفت برو بابا! داییتم از عقب نذاشته تا حالا! بعد خودش گفت چون خیلی حال دادی قبول، درآوردم و آروم پاشد رفت کرم آورد و به همون وضعیت گربه ای خوابید و منتظر شد، بلندش کردم و گفتم اینجوری نه! بردمش رو مبل، به پشت رو مبل خوابوندمش. چجوری بگم، مبل یکنفره را حساب کنید، کمرشو گذاشت جایی که همه رو مبل کونشونو میذارن! و کونش طرف من بود، پاهاشو هم گرفتم بالا. با کرم چرب کردم و بی مقدمه فرو کردم، چنان دادی زد که منم ترسیدم! صورتش شد مثل لبو!هنوز یکبار برنگردونده بودم، که گفت توروخدا بسه!! اما من که دیگه نمیتونستم قطع کنم... نه تنها اهمیت ندادم بلکه یک کم سرعت دخولو بیشتر هم کردم. دیگه تا ته فرو میکردم، خودش شروع کرد با دستش با کسش ور رفتن، منم با دستام با سینه هاش بازی میکردم. آخراش چنان سریع و محکم میکردم که انگار دارم یک جندهء کونی حرفه ای را میکنم! تا چند سانت دور سوراخ کونش سرخ سرخ شده بود! اون بنده خدا هم فقط التماس میکرد که بس کن! بس کن! اما من دست بردار نبودم، اینجور خواهش کردناش بیشتر هوسیم میکرد. تا اینکه بالاخره حس کردم داره آبم میاد سریع کیرمو درآوردم و اون با دستش شروع کرد واسم زدن! آبم پاشید رو سینه هاش. بعد ازش یک لب توپ گرفتم و اول اون رفت حموم و بعدشم من. بعدشم دختردایی جان اومد و هر سه تامون باهم نهار خوردیم. جالب اینجاست که برعکس روز اول خدا خدا میکردم که داییم کارش طول بکشه و حالاحالاها نیاد! البته بماند که تا روزی که اونجا بودم دوسه بار دیگه هم باهم صفا کردیم. این بنده خدا دیگه شبا دخترشو که میخوابوند میومد تو رختخواب من!! ولی خیلی بهم حال داد. هنوزم که هنوزه وقتی میبینمش هوس میکنم که یک صفایی باهاش داشته باشم اما از اون سال به بعد هنوز موقعیتش جور نشده

1 نظرات:

ایرانی گفت...

به نظر من اینو هم میشه در گروه داستانهای خوب قرار داد .روی هم رفته جالب بود ..ایرانی .

 

ابزار وبمستر