ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

یک عروس وهزارداماد 30

چه حالی می داد پاهام رو کمر دکتر بود و اونم با حرکات چرخشی سرش داشت بهم حال می داد . یادم اومد که اون هنوز کارشو انجام نداده .. -دکتر جون حواست باشه اگه کارا خوب انجام شه بازم هواتو دارم این تازه پیش پرداخته . از حال رفته بود . ولی من کوسمو همچنان رو صورتش می گردوندم . . رو زمین خوابوندمش و رو سرش نشستم با لب و زبون و دندونش افتاده بود به جون کوسم . خیلی حالی به حالی شده بودم . داشت یادم می رفت که برای چه کاری اومدم اینجا .. منو اگه به حال خودم میذاشتن می گفتم تا یه شبانه روز همین جوری باهام مشغول باشه . عاشق کیر های تازه بودم و تنوع در این امر . -دکتر جون اگه می خوای با جایی از تنم حال کنی بکن که باید بریم سر وقت دکور بندی کیر پسرم که الهی مادر به قربونش .. خلاصه این دکتر کوس پرست به قولش عمل کرد و منم تا یه مدتی داشتم فیلم میومدم . سعی می کردم کیر پسر نازنینمو هم به کسی نشون ندم . اصلا به بقیه چه مر بوطه .. دستمالی به کیر کوچولوشو از همون روز های اول شروع کردم . در هر حال برای پیشرفت و ترقی در هر کاری باید از همون روز های نخست کودکی شروع کرد . درسته که من به فکر کامی کوچولو و بزرگ شدنش بودم و این که یه روزی با اون سکس داشته باشم ولی حداقل باید دوازده سال صبر می کردم تا اون به اون رشدی که لازمه برسه . در این مدت که نمی تونستم بیکار بشینم . در همون مراسم ختنه سوران داداشم یکی از دوستاشو با خودش آورده بود . منم یه جینی پوشیده بودم کون نما و کیپ که بتونم دلشو ببرم . از همون اول نگاش داشت داد می زد که حسرت منو می کشه و هوس منو داره و منم به خوبی می دونستم چیکار کنم . باهاش حرف می زدم و از هر دری می گفتم . البته نه  طوری که فکر کنه تشنه اونم بلکه با لحنی صحبت می کردم که ادامه دهنده کلام اون باشه . پسر با فر هنگ و خوش مشربی بود . یه مدت که گذشت اون روسری نصفه و نیمه رو هم از سرم گرفتم و خیلی راحت باهاش بر می خوردم . سه چهار سالی رو ازم کوچیک تر بود . اسمش بود ناصر .. داشتم فکر می کردم تو اونایی که منو گاییدن ناصر نامی وجود داشته یا نه . تازگیها زده بود به سرم و هر کی منو گاییده بود اسمشو یاد داشت می کردم و آمار می گرفتم اگرم اسمشون از یادم رفته بود یه ایکس و ایگرگی میذاشتم . جدی جدی کوس خلی من گل کرده بود . نمی دونستم چیکار کنم که اون فرداصبحش که بهترین موقع واسه کردن من بود بیاد خونه مون . منتظر یه بهونه ای بودم تا بتونم جورش کنم . همه چی می خواد جورشه اینجا رو میگن . ناصر میره دستشویی . وقتی بر می گرده ساعتشو جا میذاره و من اونو برش میدارم و قایمش می کنم . .اون دنبال ساعتش می گرده اونو پیدا نمی کنه ..-ناصر خان حتما جایی از دستت افتاده -نمی دونم به نظرم داشتم دستمو می شستم درش آورده بودم .. -حالا من می گردم اگه پیداش کردم بهتون اطلاع میدم . اگه ممکنه یه شماره تماس بهم بدین .. -یه نگاهی بهم انداخت و شماره موبایلشو بهم داد . خب دیگه یواش یواش همه چی داشت جور می شد . اون شب تا آخر مهمونی بار ها و بار ها تو چش هم زل زدیم و هر دو تایی مون کاملا دریافته بودیم که از هم چی می خوایم . من که می دونستم اون من و تنمو سکس با منو می خواد ولی امیدوار بودم که اونم  حس منو حس کرده باشه . هراس نداشته باشه از این که بخواد با من طرف شه .. یکی از مردایی که منو می گایید واسم تعریف کرده بود که ما مردا در بسیاری از موارد از زنا  حساب می بریم . اونا رو موجوداتی از فضای دیگه حساب می کنیم . شاید یه زن دوست داشته باشه نیاز یه مرد رو تامین کنه ولی اگه یه مرد اعتماد به نفس نداشته باشه نمی تونه اینو احساس کنه .. واسه همین در یکی از این نگاهها یه چشمکی بهش زدم که یه خورده هم اعتماد به نفسش بره بالا .. داشتم به این فکر می کردم که آیا کارم درست بوده یا نه . نکنه خودمو پیشش سبک کرده شخصیت خودمو پایین آورده باشم که دیدم یه چشمک منو با دو تا چشمک پاسخ داد . خیلی جذاب بود . زن نداشت . حالا دوست دخترو نمی دونم . از اون شیطونا نشون می داد . مهمونی تموم شد و اون خیلی راحت بدون این که سراغ ساعت گرون قیمتشو بگیره  رفت . شاید دستمو خونده بود . شایدم از خدا می خواست ساعت در زمانی که اون اینجاست پیداش نشه . هیجان داشت داغونم می کرد . بااین که آمار از دستم در رفته بود و شاید تا به حال با پنجاه تا مرد غیر از شوهرم سکس کرده بودم ولی در هر بر نامه جدید دچار یه هیجان تازه ای می شدم . حس می کردم برای اولین باره که دارم دنبال تنوع و حال کردن میرم و اینو هم بگم تا به حال حتی یک مورد هم از سکس با شوهرم فرشاد لذت نبرده بودم . صبح برای ناصر زنگ زدم که بیاد ساعتشو ببره .. اینو هم بهش گفتم که چون خونه جز من و کامی کوچولو کس دیگه ای نیست و اگه بچه تو بغلم در حال شیر خوردن باشه یه خورده تا آیفون خودمو برسونم ممکنه دیر شه درو باز کنم .. این چرندیات رو تحویلش داده بودم فقط به خاطر این که بگم من خونه تقریبا تنهام و خودتو برسون .. از اون روزایی بود که فرشاد هم تا غروب بر نمی گشت . وقتی ناصر وارد شد راستکی راستکی کامی کوچولو داشت از سینه ام شیر می خورد ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر