ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

تولدی دوباره 37

داستان زندگی من شده بود شبیه به یک رمان بلند . مثل  نویسنده هایی که یک داستانو کشش میدن تا بیشتر با خواننده هاشون باشن و یه بهانه ای برای بیشتر با اونا بودن داشته باشن منم داستان زندگی خودمو طولش می دادم . سمانه از شوهرش جدا شده بود و من هنوز دوستش داشتم . با همه لجبازیهاش ولی اون واسه خودش کسی بود و داشت دکتراشو می گرفت . شاید اصلا قبولم نمی کرد . شاید شرایط منو نمی پذیرفت . ولی من قصد داشتم اونو به شیوه خودش وارد میدون کنم . یواش یواش واسش از اون روزایی گفتم که می خواستم برم انگلیس . وقتی از داداش دکتر خودم حرف می زدم اون یه جور خاصی بهم نگاه می کرد . از زندگی دانش آموزی خودم و از چیزای دیگه .. از دوران زندگی خودم گفتم . از سختیهایی که در این مدت کشیده بودم . می دونی خیلی ها به دید دیگه ای بهم نگاه می کردن . خیلی ها از وضع من چیزی نمی دونستن . خانوم دکتر حتی یکی از دوستام باهام برخورد بدی داشت . بدون این که درکم کنه به من توپید . -خب شما خودت مقصری که حقیقت مسئله رو بهش نگفتی -نمی دونم شاید تا حدودی تقصیر خودم بود و تا حدودی نمی دونستم احساسات و شرایط من چیه . آدم خیلی چیزا رو نمی دونه . خودشو از نظر ظاهری در ردیف بقیه می بینه حس می کنه همون احساسات بقیه رو داره و بقیه هم باید مثل اون باشن . ولی وقتی که تو بحر مسائل میره می بینه که واقعیت خیلی با اون چیزایی که ما می بینیم فرق می کنه .. وقتی که کارای سمانه رو براش تو ضیح می دادم و سمانه در واقع نمی دونست که من دارم از اون میگم با یه حالت تعجبی بهم نگاه می کرد که من فوری موضوع رو عوض می کردم که زیاد در مورد اون مسئله خاص زوم نکنه . مشتریا یا بیمارایی هم که پشت در بودند خیلی هم در این قضیه به نفع من بوده که یه خورده حواسشو پرت کنه ولی یه حسی بهم می گفت که اگه دو سه تا خاطره دیگه از این دست براش تعریف کنم دیگه همه چی رو می گیره . هر جایی که من از رنجهای درون خودم می گفتم اون سعی در آروم کردن من داشت . یه سری دلایل روانشناسی و اصطلاحاتی به کار می برد که من حالیم نمی شد و بعد به بیانی ساده تر اونا رو شرح می داد . از بر خورد پدرم باهاش گفتم و اون منو دعوت به بردباری کرد و این اطمینان را به من داد که به مرور زمان همه چی حل میشه .. داداش از انگلیس برام پول و سر مایه ای فرستاد که بتونم باهاش یه مغازه ای واسه خودم ردیف کنم و کامپیوتر و وسایل کامپیوتری بفروشم .. تا یه جوری سرم گرم شه و از خونه نشینی خلاص شم . هر چند پول زیادی در اختیارم گذاشته بود که تونسته بودم یه مغازه برای خودم ردیف کنم ولی برای جنسای اولیه هنوز پول کم داشتم .. پدرم با همه بد خلقی هاش این پولو در اختیارم قرار داد . اولش نمی خواستم قبول کنم ولی بعد به اصرار مامان قبول کردم . راستش از این کارش تعجب کردم . هر چند اخلاق و رفتارش نسبت به من عوض نشده بود و هنوز دلش پیش دختری بود که از دست داده بود ولی من فکر می کردم که اون در این زمینه تا حدودی احساس مسئولیت کرده و از این که دیده قدم اصلی رو برادرم برداشته به رگ غیرتش برخورده . نمی دونستم چیکار کنم و دیگه وقتی میام پیش سمانه از چی بگم . هرروز با یه حرفایی که می دونم دیگه تکراری شده بود می رفتم سراغش . حتی می دونستم که اون جوابش در مورد حرفام چیه . یعنی برای هر یک از حالتای من چه پیشنهادی داره . در یکی از این جلسات دستشو گرفتم .. دستم داغ و پر حرارت بود . دست یه عاشق .. عشق یا هوسی که از دوران دبیرستان در من به وجود اومده بود . نسبت به یک دختر مغرور و شاید من این طور فکر می کردم . سمانه نگاهشو به نگاه من دوخت و گفت خیلی شبیه یکی از دوستان  قدیم منی ولی این باید یک شباهت باشه چون شخصیت شما با این که مشکلات زیادی رو متحمل شدین با اون خیلی فرق می کنه .. -شاید اگه شما روان منو به خوبی نمی شناختین این تصور رو در مورد منم نداشتین -درهر صورت اون شرایط روحی و جسمی و اخلاقی مناسبی نداشت و اصلا بگذریم -خب خانوم دکتر این جوری که می فرمایید فاسد بود .. -من این حرفو نزدم -ولی من این برداشتو کردم . هر چی باشه چند ماهه زیر دست شمام و می تونم احساستونو درک کنم . هنوز دستمو از دستش خارج نکرده بودم . دلم می خواست بغلش کنم و لباشو ببوسم . مدتی بود که با کسی سکس نداشتم . بعد از جریان عمه و سکس با اون حس کردم که اگه واقعا سمانه رو دوست دارم نباید در ضمیر خودم بهش خیانت کنم . حداقل تا زمانی که مطمن نشدم اونم می تونه دوستم داشته باشه یا نه باید بهش وفادار بمونم . یکی از این روزا آخر وقت اومدم تا به اتفاق هم بریم مغازه ما تا لپ تاب های منو ببینه و یکی واسه خودش بگیره -ببینم هانی جان یکی از اون سیستم داراشو بهم بده .. وقتی پشت تویوتا کامری می نشست و با تیپ آخرین مدل رانندگی می کرد من یکی که سختم بود بغل دستش بشینم . درسته که متارکه کرده ولی با همه اینا لقمه گشاد تر از دهنمه .. بهترین لپ تابمو که گرون ترینشم بود بهش معرفی کردم . می خواستم مجانی بدم ببره . دلم می خواست بهش هدیه بودم ولی وقتی که حس کردم نمی تونم قانعش کنم که پول نده مجبور شدم نصف قیمتو بهش بگم .. یعنی جنس دومیلیونی رو یه میلیون بهش قیمت بدم . ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر