ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

خانم مهندس قسمت پنجاهم

دلم می خواست اکیپ خواهران و برادران بیان بابلسر و برای چند روز هم که شده یک بر نامه سکس دسته جمعی راه بندازیم . -سپیده جون خبرشو بهم بده . نمی دونی چه حالی میشه کرد -ولی بازم بهت میگن روشنک خوشم اومد که تونستی حسابی حریف این بهروز شی . -ببین سپیده فقط ازت خواهش دارم و اینو قبلا هم بهت گفتم و اول صحبتام هم بهت گفتم و بازم میگم به این بهروز رو نده در مقابلش نقطه ضعف نشون نده . هرچی کمتر تحویلش بگیری بیشتر آتیش می گیره . فقط یه کاری کن زودتر جور شین . همگی باهم بیایین . نمی خوام کم بیارین . دوست دارم یه حال و صفای حسابی بکنیم . هوا هم داره گرم تر میشه . هر چند اونجور که باید و شاید واسه شنا مناسب نیست ولی هوا داره بهتر میشه .. -روشنک هرچی توبگی من جورش می کنم . -ببینم سپیده شما اونجا گروهتون خوبه ؟/؟ همه با هم خوبین ؟/؟ میگم با هم بر نامه هم داشتین ؟/؟ -فقط یه بار جات خالی هر 6  نفرمون بودیم . -بی معرفتا بدون من ؟/؟ -چیکار می کردیم . اگه می گفتیم میومدی ؟/؟ باورکن همش ذکر خیر تو بود . یه حال می کردیم .. می گفتیم جای روشنک خالی . -راست میگی سپیده من اینجا دستم بند بود . -دستت بند بود یا کوست بند بود -هردو تا باسپیده خداحافظی کردم . می دونستم دو تا مرد  حالا به دنبالم هستند ولی راستش حوصله هیشکدومشونو نداشتم و دلم می خواست با خودم باشم . با خودم خلوت کنم و فکر کنم که باید برای آینده ام چیکار کنم . دریا نه آرام بود نه ناآرام . گوشه ای نشسته بودم و به امواج و ساحل نگاه می کردم . دلم می خواست به چیزی فکر نکنم . حتی حوصله گوش دادن به آهنگهای موبایلمو نداشتم . منم مثل امواج دریا در حال شکستن بودم . چقدر زندگی من باید فراز و نشیب داشته باشه خدا می دونه . زندگی یعنی غصه خوردن به اون چه خواستن و نرسیدن . چیزی به اسم رسیدن وجود نداره .. حتی اگه آدم به اون چیزی که می خواد برسه در واقع نرسیده چون یه روزی با جدایی همه چیز از دست میره . یه روزی همه چی فراموش میشه . خودما .. اونایی که دور هم هستیم . یه سری با هم به این دنیا میاییم و با هم از این دنیا میریم . خدایا من چرا این جوری شده بودم . دلم می خواست از همه فراری باشم . نمی دونم چرا این سپیده زودتر یه کاری نمی کرد . خنده ام گرفته بود . آخه من که تازه باهاش تماس گرفته بودم . چند تا جوون از کنارم ردشدند و یه متلک هایی انداختند که اصلا خوشم نیومد . بذار توی خماری بمونن . حس کردم یکی پشت سرمه . یه سایه سنگینی رو روی سرم احساس می کردم . نمی دونستم کیه . . یا باید عباس باشه یا بهروز . حوصله کل کل کردن با بهروزرو نداشتم و حوصله سکس با عباس رو .. نمی دونستم چیکار کنم . ولی ته دلم می خواست بهروز باشه و بازم پیروزی خودمو ببینم و کیف کنم . ببینم که اون داره به خاطر من حرص می خوره . رنگم پریده بود . قلبم به شدت می زد . داشتم فکر می کردم که اگه بهروز باشه چی باید بهش بگم که یه لحظه دیدم  دستشو  گذاشت رو چشام . دست عباس بود .. رومو برگردوندم . دستشو از رو چشام بر داشت . -چته دختر حالا از ما قهر می کنی ؟/؟ ببینم مگه عاشقی ؟/؟ ما شاید غروب بر گردیم تهرون . بقیه رفتن شهر یه دوری بزنن . میای با هم باشیم ؟/؟ -پسر تو  خسته نشدی ؟/؟ دلتو نزده ؟/؟ -مگه آدم میشه با یه خانوم خوشگل و خوش فکری مثل تو سر کنه و خسته باشه ؟/؟ -خوشم میاد که خیلی رک خواسته اتو میگی . اصلا شب گذشته بهت نمیومد این جوری باشی .. -همیشه بار اول این جوریم .. آخ که این عباس چقدر ساده و اهل سوتی دادن بود . شاید اگه بهروز که یه جورایی دوستش داشتم این حرفو می زد دلم می گرفت . نمی دونم حالا بهروزو دوست داشتم یا عاشق مبارزه با اون بودم . بااین که دلم نمی خواست همراش راه بیفتم و برم ولی بی اراده شده بودم . نخواستم ناراحتش کنم . مخصوصا این که گفته بود غروب می خوان برگردن . -عباس قرار بود چند روز دیگه بمونین . تازه شما هم طبعتون خیلی گرم بود و می تونستین  راحت دل و بدن به دریا بزنین و شنا کنین .. -واسه دو تا از بچه ها کاری پیش اومد و مجبور شدیم این تصمیمو بگیریم . باید همون کارهایی رو که شب گذشته باهاش انجام داده بودم تکرار می کردم . رفتیم به همون جا و محیط سکس دیشبی .. یعنی چند ساعت قبل .. سرمو گذاشتم رو سینه اش . دلم می خواست واسش درددل کنم حرف بزنم . نمی دونم چرا همه پسرا وقتی که یه دختری رو اونم در یه محیط تنها گیر می آوردند دلشون می خواست که باهاش سکس کنند . نمیگم که ما دخترا خیلی استثنا هستیم ولی من نیاز داشتم که با یکی حرف بزنم یا این که تو بغلش آروم بگیرم . عباس شروع کرد به نوازش موهای سرم و صورتمو هم مورد نوازش قرار داد . . تو بغلش داشت خوابم می برد . -روشنک می دونم حوصله شو نداری . کاریت ندارم . این حرفش خیلی به دلم نشست . سرو گردنشو آورد پایین تر تا لبامو ببوسه ولی حالتم طوری بود که نتونست لباشو به لبام برسونه . یه خورده خودمو بالا کشیدم . یک آن لبامونو به لبای هم چسبوندیم . دو تایی مون داغ شده بودیم . چه راحت دلمو به دست آورده بود . در همین لحظه موبایلم زنگ خورد .. -لعنتی کیه دیگه عباس تازه دستشو از زیر تی شرتم رسونده بود به سینه هام و داغم کرده بود .. خواستم جواب ندم که دیدم سپیده هست .. وای چه خبر خوشی داشت . برای فرداشب دسته جمعی میومدن بابلسر . چه زود بر نامه رو چیده بودند . آخ که چقدر از شنیدن این خبر خوشحال شده بودم . از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم . تی شرت  و شلوارمو در آورده و با اون دو تیکه ای که رو تنم باقی مونده بود افتادم رو عباس .... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر