ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

خانوما ساکت 19

مینا منو به اوج رسونده بود . کمرمو سبک کرده بود و یه نشاط خاصی در من به وجود اومده بود . دیگه سیر سیر شده بودم و وقتش بود که باهاش خداحافظی می کردم . خیلی خوشم اومده بود . اونو باید یواش یواش می رسوندم خونه اش . باید قدر این نعمت ها رو می دونستم . عجب مدرسه پر برکتی بود . طوری باید از این خوشگلا استفاده می کردم که همیشه یکی رو توی دست و بالم داشته باشم و با کمبود روبرو نشم . در هر حال با مینا جون خداحافظی کردم و از روز بعد باید می رفتم تو کوک این خانوم معلما . رابطه با چند تا دانش آموز و والدین اونا یه خورده شجاع ترم کرده بود روز بعد در فضای مدرسه با آرامش بیشتری برخوردمو با خانوم دبیرا کنترل می کردم . نفوذ به قلب و روح اونا به همین سادگیها امکان پذیر نبود . باید به اون چه که اونا علاقمند بودند علاقه نشون می دادم . کنار اومدن با سیما سروش و درسا دین زاده که مدیر و دبیر بینش اسلامی بودند خیلی دشوار بود . گاهی وقتا که فرصت واسه خوردن صبحانه کم بود خدمتگزار صبحانه رو می آورد و در دفتر بزرگ مدرسه رو میز پخشش می کرد و دسته جمعی مشغول می شدند . منم یکی از این روزا برای اولین بار رفتم کنارشون نشستم . سمت راستم انوشه و سمت چپ فرزانه نشسته بود . فعلا انوشه با من راحت تر حرف می زد . -ببینم وضعیت درسی بچه ها چطوره . -باید باهاشون زیاد سر و کله زد . اصلا این روزا معلوم نیست چرا بچه ها انگیزه زیادی واسه درس خوندن ندارن -شایدم یه علتش واسه این باشه که انواع و اقسام تفریحات و سرگرمی های مجازی در اومده .. ماهواره اینترنت .. وضع بد اقتصادی و به نوعی کم اهمیت شدن مدارک تحصیلی که این همه فارغ التحصیل نمی تونن جذب بازار کار شن .. .حرف هم می زدیم صبحونه هم می خوردیم . -ولی آقای هوشیار ! ما در جامعه خودمون علاقمند به تحصیل و کسب علم و دانش کم نداریم . -صحیح می فرمایید اما عده بسیاری از این ها اگه گیرایی خوبی داشته باشند جذب مدرسه تیز هوشان و استعداد های درخشان میشن .. ساعتو که نگاه کردم دیدم زنگ تفریح داره تموم میشه . این جوری اگه می خواستم با هرکدوم از این خانوم معلمها سر و کله بزنم هر چی آب داشتم خشک می شد اگرم می خواستم ساعات بیشتری رو با اینا بگذرونم یا حداقل در ساعات غیر اداری باید یه خورده از شاگرد خصوصی هام کم می کردم یا این که به نوعی باهاشون شریک یا همکار غیر اداری می شدم . فرزانه جون که دبیر ادبیات بود یه بار بهم پیشنهاد همکاری در خصوص کلاس خصوصی رو داده بود از نظر ردیف کردن یه سری جزوات درسی و تست و این جور بر نامه ها و تدریس از اون در عوض حاضر بود که در آمدشو با من نصف کنه . اینم بد فکری نبود . یه تنوعی می شد برای من و از طرفی اونم این جوری راحت تر بود و مهم تر از اینا من و اون می تونستیم رابطه گرمتری داشته باشیم . ولی این انوشه رو چیکارش می کردم . خیلی خوشگل بود . وقتی که روسری خودشو می داد عقب . وای یه دنیا عشق و حال و از هر تار موی سرش هوس می بارید . دیوونه ام کرده بود .من میون اون دو تا زن نشسته بودم . درسا و سیما بد جوری بهم نگاه می کردند . وقتی  می دیدم حواسشون به طرف ماست فوری بر خوردمو جدی تر می کردم و کلمات رو پخته تر ادا می کردم . این خد متگزاره هم خیلی هوای منو داشت . آخرشم نفهمیدم اسمش چیه . باید پرونده و کارتشو نگاه می کردم .. هر کی اونو به یه اسمی صدا می زد یکی می گفت اشرف یکی می گفت اقدس .. هر چی بود اونم همچین تیکه بدی نبود . معلوم بود که خیلی اهمیت میده به این که پیش من کم نیاره و خودشو جا کنه . خیلی بیشتر از اولین باری که دیده بودمش به خودش می رسید . فکر کنم آمادگی اون بیشتر از بقیه بود . به همون اندازه که کار روی درسا و سیما سخت بود راحت می شد قلق اونو گرفت . واسه اونم یه فکرایی تو سرم داشتم . اخم و تخم های درسا رو که دیدم گفتم بهتره پاشم فعلا زیاد تحریکش نکنم چون به وجود یه مرد میون این همه زن حساسه .. ایمان که قوی باشه همین مصیبت ها رو هم باید تحمل کرد . ساعت بعدی انوشه از این می گفت که ماشینشو داده تعمیر گاه و امروز باید با تاکسی بره و این جوری به کارش نمی رسه . تازه مسیر خونه اش طوریه که یه خورده پیاده روی داره و دربست رفتن هم نمی صرفه .. از این بهتر نمی شد -خانوم اندیشه اگه اجازه می فر مایید من افتخار اونو داشته باشم که امروز شما رو برسونم -راضی به زحمت شما نیستم -خواهش می کنم باعث افتخار منه . هر چند باید .خودمم می جنبیدم تا به شاگردای خصوصی خودم می رسیدم . بعد از تعطیل شدن کلاس انوشه رو رسوندمش خونه .. بین راه خانوم با عذر خواهی ازم چند جا وایساد و کلی واسه خونه اش خرید کرد . می گفت شوهرش بازاریه و از صبح تا شب خونه نیست . یه پسر 5 ساله هم داره به اسم امیر که هفته ای 6 روز خونه بابابزرگشه از بس دوستش دارن و اولین و تنها نوه پسریشونه .. وقتی که اینو گفت که اون اونجاست و خودش خونه تنهاست دوباره فکرم مشغول شد . نمی دونستم باید از چه راهی وارد شم . بعضی دیوار ها خشتی هستند بعضی ها بتنی و بعضی ها هم آهنی .. این مطمئنا خشتی نبود .. شاید آهنی هم نبود ولی بتن هم خیلی سفت و سخته . مگر این که از ریشه بریزه .. همراش تا خونه شون رفتم . آپارتمانشون طبقه سوم بود و منم وسیله ها رو براش بردم آشپز خونه . وقتی رسید اولین کاری که کرد این بود که روسری و مانتوشو در آورد . ازم تشکر کرد که زحمتمو زیاد کرد . باید حدس می زدم زنی که زیر روسری و مانتو این قدر خوشگل و خوش اندام به نظر می رسه وقتی اونا رو در بیاره چه جوری می تونه باشه ..... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

2 نظرات:

ناشناس گفت...

امیر جان
این داستان و مادر فداکار خیلی قشنگ هستند ، دستت درد نکنه که وقت و انرژی می گذاری.
ارادتمند مهرداد

ایرانی گفت...

مهرداد جان ممنونم از پیام محبت آمیزی که برای این مجموعه فرستادی . خوشحالم که درخدمت عزیزان گلی چون تو هستیم . شاد باشی ....ایرانی

 

ابزار وبمستر