ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

هرجایی 29

پولی که از نیم ساعت فعالیت و سکس به دست آورده بودم وسوسه ام کرده بود ولی اگه می تونستم کاری گیر بیارم که حتی در یک ماه هم چیزی در همین مایه ها باشه شاید با همه سختیها می ساختم . شاید اگه یه زن تنها بودم بیشتر با این وضع کنار میومدم . اما به خاطر دخترم و این که اون هنوز از بدی و بد بودن دنیا چیزی نمی دونه حاضر بودم به هر کاری تن بدم . پدر و مادری نداشتم که بدونم ریشه شون از کجای کرمانشاهه . اصلا به این چیزا فکر نمی کردم . گاهی من و نیلوفر تو خونه حوصله مون سر می رفت . سرکوچه مون یه سوپری کوچیک داشت و یه جوون هیزی هم اونجا رو اداره می کرد . اسمش بود فرشاد . ظاهرا یه جورایی فهمیده بود که من کس و کاری ندارم . بیشتر وقتا که یه چیزی واسه نیلوفر می خریدم یا واسه خونه پولی ازم نمی گرفت و من سختم بود . می دونستم که یه منظوری داره . یه جوری روصورتم زوم می کرد که فکر می کردم می خواد منو بخوره . با نیلوفر بازی می کرد و هواشو داشت و دخترمم که از اون شکم پرستا واسه این کاراش ازش خوشش میومد . یه بار به خودش اجازه داد و از بابای نیلوفر پرسید . اولش می خواستم یه دروغی تحویلش بدم . بگم مثلا مرده ..معتاد و تو زندانه .. ولمون کرده .. ولی این یه تیکه رو مثل دفعه قبل حقیقتو گفتم به یه صورت کلی که طرف سوال دیگه ای نکنه .- من همسر دومش بودم و ازم جدا شد و با زن اولش رفت امریکا و دیگه ازش خبری ندارم .. همین فرشاد دیگه بیشتر خودشو بهم می چسبوند و منم حس کردم یه جورایی دوست دارم که باهام باشه . حالا بیشتر به کاسبی فکر می کردم . هرچند تا حالا خیلی فرشادو به صورت جنسی یعنی کالا تیغ زده بودم . من که چیزی نمی گفتم اون خودش تامینم می کرد . یه بعد از ظهری که مغازه شو تعطیل کرد در خونه مونو زد و منم دعوتش کردم بیاد داخل . به همین سادگی . یه سری خرت و پرت با خودش آورده بود . نیلوفر به دیدن اون خیلی خوشحال شده بود . بامن از هر دری حرف می زد . حتی فضولیش اونقدر گل کرده بود که ازم می پرسید چرا دوباره ازدواج نمی کنم . روسریمو از سرم بر داشته بودم و با یه دامن کوتاه و یه بلوز آستین کوتاه  سعی می کردم پیشش مانور بدم . رفته بودم آشپز خونه که همرام اومد . نیلوفر خسته بود و خوابش برده بود . خیلی آروم بهم نزدیک شد . طوری که صدای نفسهای گرمشو پشت سرم حس می کردم . خودشو بیشتر و بیشتر بهم چسبوند . و از پهلو لبامو به لبای خودش وصل کرد و دستشو از زیر بلوزم رسوند به کمر لختم و از اونجا دستشو رسوند به شونه هام و خیلی آروم ماساژشون می داد . اعتراض که نکردم هیچ ته دلم خوشم میومد . -چی میخوای فرشاد . -همون چیزی که تو می خوای . فکر کنم سه سالی کوچیکتر از من بود . حدودای بیست می شد . بلوزمو از سرم در آورد . سوتینمو داد بالا و جفت سینه های منو تو دستای هوس انگیزش قرار داد . از همون لحظه اول داشتم به این فکر می کردم که آیا بابت سکس بهم پولی میده یانه . چون من بهش نیاز داشتم . -به چی فکر می کنی شقایق ما که حالا خیلی وقته با هم آشناییم -هیچی فرشاد . به خودم زندگی و سر نوشتم . حتما فکر می کنی من از اون کاره هام . با این که نیاز مالی شدیدی دارم و پولی تو دست و بالم نیست ولی دنبال  این چیزا نمیرم . مخصوصا این حرفا رو بهش زدم که من دنبال پول نیستم ولی تو اگه دوست داری بده که احتیاج دارم . -هواتو دارم . نمی ذارم سختی بکشی . از این به بعد به تو پول هم میدم . یه پونصد تومنی از جیبش در آورد و گذاشت تو جیب شلوارم . اینو علی الحساب داشته باش . .. با اون پول زیاد تری که اون دفعه گرفته بودم داشتم به این فکر می کردم که آیا این می صرفه یا نه . ولی به خودم گفتم شقایق این قدر نمک نشناس نباش تا حالا چند برابر این مقدار ازش جنس گرفتی . تازه پونصد تومن هم کلی پوله و چند روزم هست که حال نکردی .. شلوارو از پام در آورد و خودشم کاملا بر هنه شد . کیربدی نداشت ولی  این چیزا واسم در اولویت بعدی قرار داشت . اول پول صاحب کیر بعدا خود کیر . ولی در مورد این یکی باید هیجان و هوس خودمو بیشتر نشون می دادم . چون سر کوچه مون بود و می تونست بیشتر هوای منو داشته باشه . خود همین کسب و کار ها هم یه خورده هوسمو بالا برده بود . رفتم از گوشه کنارا از همون عسلی که خودش بهم داده بود یه خورده آوردم و ریختم رو کیرش و کیرشو گذاشتم تو دهنم -چیکار می کنی شقایق -میخوام حال بدم و حال کنم . نگران نباش خودم طوری می لیسمش که چسبندگی عسل همه رو بخورم و اذیتت نکنه .. عسلو به میزان کم ریختم رو کیرش و ساک زدنو و شروع کردم و اونم آخ گفتنو شروع کرد . دستاشو دور کمرم فشار داده بود و منم کیرشو با یه مکشی می خوردم که مثلا نذارم اثری از عسل روش بمونه که حس کردم یه عسل دیگه ای داره تو دهنم خالی میشه . نتونست جلو خودشو بگیره وتا می تونست دهنمو پر از عسل داخلی کیرش کرد .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

2 نظرات:

ناشناس گفت...

ایرانی عزیز کارت درسته.
داستان داره خیلی خوب جلو میره.
با احترام به همه آثارت، اما به نظرم این داستان یه چیز دیگه هستش.

پیروز باشی

ایرانی گفت...

من هم از تو دوست عزیز و گلم به خاطر توجه و دقتت سپاسگزارم .. خیلی دلم می خواد که این داستان و داستان آبی عشق را با فراغت و تمرکز بیشتری بنویسم در هر حال سعی خودمو می کنم . این داستان گوشه ای از واقعیتهای تلخ اجتماع امروز ما یا امروزاجتماع (جامعه ) ماست .. این دواصطلاح رو درتقابل با هم همین حالا اینجا به کارش بردم بعد از خداحافظی باید فکر کنم کدومش صحیح تره . هیشکدومش غلط به نظر نمی رسه ..درهر حال بگذریم . ممنونم از همراهی همیشگی تو نازنین دوست داشتنی ام ...ایرانی

 

ابزار وبمستر