ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

یک روز با ایرانی

نمی دونم از کجا شروع کنم آخه هر نوشته ای یه مقدمه ای داره . اول از همه بگم اون کلمه با در عنوان به این معنا نیست که یه ماجرایی شبیه به پیام شتر درخواب .. رو نوشته باشم از بر و بچه های سایت هنر پیشه اش فقط خودمم . این با هم به معنای همراه با ایرانی بودن از کناره هاست و نوعی نگرش به امور . واینو هم بگم که اگه می خواین برین داستانهای سکسی بخونین وبرین تو اینترنت و حال و هوای سکس و چت رو دارین وقتتونو الکی نمی گیرم . اومدم یه خورده خاطره نویسی کنم  و بگم که مثلا در رابطه با سایت و نویسندگی و زندگی روزمو چطور می گذرونم . راستش یه جورایی ام دلم واسه خاطره نویسی تنگ شده بود . بنازم به این خاطرات شیرین خودمون که این روزا از در و دیوار خوشی می باره . فراوونی ارزونی و امنیت و هوای دلپذیر تابستان و هرچی هم که بیشتر برق مصرف کنی کمتر پول میدی . پس یادتون باشه و نگین نگفتما . اگه حوصله تون سر میاد  برین دنبال بقیه مطالب . من خیلی هم پرچونه ام . دفتر خاطرات سربازی رو که می نوشتم هر دو سبک ادبی و خودمونی داخلش بود . ولی بیشترش خودمونی بود . ما هم که با هم خودمونی هستیم . نمی دونم از روز تعطیل بگم یا کاری . حالا در روز های کاری از بعد از ظهرش شروع می کنیم .. باید هر چه زودتر این غذامو بخورم و یه ساعتی رو بخوابم و شارژشارژشروع کنم به نویسندگی و آپدیت و ادیت و از این جور کارا . هرکی ندونه فکر می کنه عجب کاسبی راه انداختم . من اگه حداقل یه ساعتو این بعد از ظهر ها نخوابم عین جوجه مریضی که روز آخر عمرشه همش باید در حال چرت زدن باشم . تابستونا  روزی سه بار باید دوش بگیرم . اول حموم بعد غذا .. چون ممکنه این جوری دوباره گرمم بشه .. نمیگم کجا زندگی می کنم . اصلا تو خود ییلاقو بگو . وسط روز هواش گرمه و آفتابش می سوزونه . حالابعد از ظهره  دیگه وقت خواب شده .. خدای من ! من دیگه کلافه شدم . چرا این ساختمون سازیها تموم نمیشه . از چپ و راست و بالا و پایین صدای این مته برقی و کلنگ و بیل و بولدوزر پدرمو در آورده .. من باید هر جوری شده یک ساعتی رو بخوابم و بیدارشم ببینم دنیا دست کیه . بنویسم و به نظرات جواب بدم . ببینم و بشنوم و بخونم این دوستام چی میگن . واییییییی سرسام گرفتم . اصلا این کارگرا ملاحظه نمی کنن . حق هم دارن بیچاره ها .. ولی به این سر و صداها تقریباعادت کرده بودم فقط اگه موبایل بچه ام وزوز می کرد نمی تونستم بخوابم .. -بچه خاموشش کن می خوام بخوابم .. جالبه به صدای تراکتور و بولدوزر عادت کرده بودم ولی با این ریز آهنگ ها نه ..  وقتی بیدار شدم و فهمیدم یه ساعت خوابیدم کلی خوش به حالم شد . شاید اگه ده دقیقه هم می خوابیدم و یکی ساعتمو جلو می کشید و به حساب یه ساعت میذاشت بازم دلم خوش بود . ساعت حدود چهار بعد از ظهره ..-لپ تابوکه آخرشم نفهمیدم بعد از ل حرف پ قرار می گیره یا ب روشن کرده و رفتم رو سایت امیر تا ببینم نظرات خوانندگان در مورد چیه .. از ترس این که عیال ما رو صدا نکنه تو اتاق کوچولو و گرمی خودمو حبس کردم . -مرد چه خبرته این چند ساعتی رو هم که خونه ای فوری می پری میری سر کامپیوتر . اونجا چه خبره .. -دارم شو دانلود می کنم و ترانه و از این چیزا علاقه هست دیگه .. -پاشو برو بیرون نخود لوبیای آبگوشتی ما تموم شده .. زمین و زمانو بستم فحش .. می خواستم زودتر جواب این فردین و دلفین رو بدم و برم رو داستان نویسی .. -به پسره  بگو بره -خوابیده .. پاشدم و رفتم و دستور رو انجام دادم . دوباره نشستم رو نظرات .. دیدم یکی پشت در اتاقمو می زنه -پدر کار داشتم .. می تونی یه موضوع دلخواه بنویسی من ساعت آیین نگارش فردا ببرم مدرسه ؟/؟ -پسر تو خودت چه کاره ای ؟/؟ ولی دلم سوخت . یهو یادم اومد که الان تابستونه -پسر واسه کی می خوای -واسه دوستم که تجدید آورده .. بیچاره ها تقصیری هم ندارند . زمان ما یه تلویزیون بود و هنوز خونواده ها ویدیو هم نداشتند ولی حالا بیا و ببین دیگه کی میاد وقتشو بذاره روی رمان و داستان .. هرچی می خواستم پیش بچه ها پزی نیام نشد . دوباره همون حرفای تکراری که هزار بار گفته بودم . که من ده دوازده ساله که بودم برای  خیلی از بچه های کلاس انشا می نوشتم .. باشه مال تو رو هم شب می نویسم .. ای خدا داشت گریه ام می گرفت . تازه باید چهار تا داستان جای چهار تایی که می خواستم منتشر کنم می نوشتم . اوضاع یواش یواش داشت جور می شد . ساعت پنج بعد از ظهر شده بود . من هنوز داستانهای روزو شروع نکرده بودم سه چهار تا از خواننده ها داستان جدید می خواستند .. حالا جواب اینا رو چی بدم . بزن در رویی که نمیشه نوشت . اون وقت بهش میگن آبگوشتی یا آبدوغ خیاری . یه نیم ساعتی رو به پاسخ به نظرات اختصاص دادم و به همه هم گفتم که در آینده نزدیکی خواهم نوشت . دروغ هم نمی گفتم بارعایت نوبت و اگه رسیدم . تا اونجایی که از دستم در نمی رفت تو ایمیلم یاد داشت می کردم . داستانهای آپدیتی شبو هم یه بر رسی کردم و حالا دیگه باید می رفتم سراغ داستان نویسی . کاش می شد  شب و روز جلوی همین دم و دستگاهها بودم و تا دلم می خواست می نوشتم . بدی یا خوبی کار من اینه که می خوام رو پای خودم وایسم . با این همه بلبشوی فکری  جز در چند مورد در بقیه موارد همون لحظه که می خوام داستانو بنویسم بهش فکر می کنم . . نهههههه عجب بد بختی شده . درهمین لحظه صدای عیال در اومد که می خوام برم خونه مامانم .. دیگه از این بهتر نمی شد . نه این که دوست داشته باشم از دستش خلاص شم ولی یه دو ساعتی رو این مخ ما آرامش داشت و به هر حال دیگه گیر نمی داد . تا بخواد از خونه بره بیرون گفتم این چند دقیقه ای رو بهتره یه سری به سایت لوتی بزنم و بعد از رفتن علیا مخدره بشینم رو داستانهای جدید .. واویلا یی بود این سایت لوتی . ابر 135 که سر و ته داستانها رو قیچی کرده بود و اشاره به منبع و ماخذ هیچ ,  نام نویسنده هم که پیشکشش . چند نفر دیگه هم همین بر نامه رو داشتند .. دیگه از این بدتر نمی شد . درسته که اهل شهرت و تجارت نیستم ولی اینو یه تو هین به خودم و زحمات خودم می دونم و به هیچ قیمتی هم کوتاه نمیام . لعنتی ها وقتمو می گیرند به جای داستان نویسی باید بشینم به این آرسن لوپن ها جواب بدم . به !از این مسخره تر دیگه نمی شد . بعد از مدتها که قطعی برق نداشتیم همین که عیال از خونه رفت برقو هم با خودش برد و این مودم ما هم خاموش شد . کارد بهم می زدن خونم در نمیومد . پاشدم از خونه رفتم بیرون . حالا باید چیکار کنم . یه چیزی باشه که به این مودم من برق برسونه حداقل این لپ تاب من دو سه ساعتی شایدم چهار ساعت با باطری 12 سلولی کار کنه .. مخصوصا این 12 سلول رو گفتم که یه کلاسی گذاشته باشم . بگذریم اون دفعه که رفته بودیم پیک نیک یکی از این شارژرها داشتیم که یه فلورسنت رو واسه چند ساعتی روشن می کرد . یکی از این تولیدی های برق می گرفتم که کارمو راه مینداخت بد نبود . رفتم تو یکی از این کامپیوتری ها .. -ببخشید من شارژر از کجا می تونم گیر بیارم که برق رفت یه دو ساعتی رو این مودم من برق داشته باشه - حتما منظورتون یو پی اسه ..-بله همون یواس پی رو می فرمایید ؟/؟ یه خورده پی و اس رو قاطی کرده بودم ولی می دونستم به چی میگه . -داداش این که واسه راه اندازی یه سیستم اداریه و کلی باطری و آب اسید و از این چیزا میخواد ..-من نمی دونم شما چی میخواین برین الکتریکی ها .. چند تا الکتریکی رفتم منو فرستادند یه جای دیگه .. آخرش یکی دلش واسم سوخت و گفت برو فلان جا این چیزی که تو میخوای اسمش اینور توره . ذخیره کننده برقه و خیلی عالیه .. خوشحال شدم . عاقبت جوینده یابنده بود . خونه هم کسی نبود و خبر از برق نداشتم و زمان هم می گذشت .  با فروشنده چک و چونه زدم و گفت برای این کاری که تو میخوای اینو برداری خوبه . یه قیمتی تو مایه های 290 هزار تومن داد و منم بی خیالش شدم . گفتم عیبی نداره ولی اینو کجا نصبش کنم . تازه بعد از چند ماه اولین باره که برق رفته . ولی خب خونه لازم میشه . داشتم خودمو گول می زدم . هرچی فکر می کردم چی نیازم میشه عقلم به جایی قد نمی داد . تازه هر برق رفتنی که دوساعت بیشتر طول نمی کشید . بازخدا پدر یارو رو بیامرزه که گفت باید بری یه باطری براش بخری . -ببخشید از اون قلمی ها یا ریز قلمی ها یا از اون درشت ها که به تن رادیوهای قدیم میذاشتن ؟/؟ خندید و گفت نه اینا باطری مخصوصه اگه 12 ولت یا آمپر یه همچین چیزایی گفت ..بگیری براش مناسبه .. ذوق زده گفتم خب بهتره همین الان قال قضیه رو بکنم تا عیال به خونه بر نگشته این خرید ها رو بکنم . هر چی هم هزینه کردم یک سوم قیمتوبه خانومم  میگم که یه وقت نگه سیمام قاطی کرده . البته شما اینا رو به حساب این نذارین که من آدم رو راستی نیستم . پاشدم رفتم اون فروشگاهی که اینورتور فروشه به من آدرس داده بود . عجب باطری هایی . عجب دم و دستگاهی . باطری از خود اینور تور گنده تر بود و فقط سی چهل تومنی ارزون تر بود . دوبرابر باطری ماشین یا همون اتومبیل ما  می شد . دستمو گذاشتم رو دسته اش . خواستم بلندش کنم . حتی یک میل هم از جاش بلند نشد . من که باید دو تا کارگر بگیرم بذارمش پشت ماشین . دست از پا دراز تر بر گشتم خونه .این همه وقت تلف کردم و دماغ سوخته برگشتم خبردارشدم که برق فقط ده دقیقه رفته بود .  دوباره رفتم سر وقت نظرات که بازم دوستان گلم یه سری پیشنهاد های جدید در مورد داستان و سوژه های اون داشتند . دنبال اسم دوستان قدیمم بودم که پیداشون نکردم . آخه نظر دهنده ها چند دسته اند . یه سری تفریحی میان و میرن . یه سری دوست  همیشگی هستند یه سری هم از شما چه پنهون از جنس مخالفن به محض این که متوجه میشن  من از خط خارج شده ام اونا هم  راهشونو جدا می کنند در حالی که به نظر من حساب دوستی ها جداست تقصیر من چیه زن دارم .. چند ساعت که وقتمون الکی تلف شد . درهمین لحظه تلفن زنگ خورد ..عیال گرامی بود ..-ببین  روغن زیتون ما تموم شده  اون مارکو فلانی داره اون عادت داره مغازه شو زود ببنده و من تا بیام خونه اون رفته .. لعنت بر این شانس دیگه تمرکزی نمی مونه که من داستان بنویسم . تمرکز سرمو بخوره وقتی نمی مونه .. موقع برگشتن یه دختری رو دیدم که به نظرم خیلی آشنا اومد . من عادت ندارم تو چهره زنا و دخترا خیره شم ولی خب اگه بگم از دیدن چهره های زیبا خوشم نمیاد دروغ گفتم ولی چشم چرون نیستم .. یه لحظه خود به خود چشام افتاد تو چشم دختره .. طوری که حس کردم دهنش رفته تا واسه سلام علیک باز شه . تقریبا نصف من سن داشت نه بهتره بگم که من تقریبا دوبرابر اون سن داشتم . چقدر قیافه اش آشناست .. ای بابا این که همونیه که هفته پیش توزیر پارکینگ خونه مون عروسیش بود . حیاطشون کوچیک بود اومدن خونه ما عروسی گرفتند . بیچاره چقدر لاغر شده بود . حتما این یک هفته ای خیلی فعالیت کرده بود . پسر ! قرار نبود این قدر بی تربیت شی . اون شوهر داره .. سرمو انداختم پایین و دیگه موقع احوالپرسی سعی می کردم نگاش نکنم . هرچند یکی دو ثانیه نگاش کردم . خیلی لاغر شده بود این که چادری نبود ..چاچادرسرش کرده حتما شوهرش گفته .  سلام احوالپرسی که کردیم سعی می کردم از همین حرفای همیشگی استفاده کنم . راستش من شوهرشو ندیده بودم .. شب عروسیش خونه ما زیر پارکینگش زنونه بود و بغلی مردونه . منم  تو اتاقم نشسته بودم و داستان می نوشتم وبا صدای جیغ و داد زنا یه جوری کنار میومدم .-بابا حالش خوبه ؟/؟ مامان خوبه ؟/؟-مرسی ممنونم -به آقاتون سلام برسونین .. حاج آقا خوبه دیگه .. دیدم یه سری تکون داد و رفت .. داشتم به این فکر می کردم که هنوز تابستون عمرم تموم نشده دارم آلزایمر می گیرم .. چند قدم که رفتم جلوتر و یه خورده که به مغزم فشار آوردم که چرا باید عروس خانوم یه هفته ای این جوری شده باشه دودستی که نه چون یه دستم روغن زیتون بود با یه دست دیگه ام زدم تو سرم . این دختر همسایه دیوار به دیوار ما بود که سال دوم دانشگاه هم بود و  هنوز عروسی نکرده . وای آبروم رفت . عجب سوتی داده بودم . حتما فکر کرده من قاطی کردم . چقدرهم به گرمی احوالپرسی کلی می کردم .. آخه مرد به تو چه مربوطه که آقاش چطوره .. رفتم خونه که ادامه بدم کار های اینترنتی رو که دیدم اینترنت کند شده و نمیشه وارد سایت شد . حالا خر بیار و باقلی بار کن .. بگذریم  این قصه ما یا خاطرک ما در یه روز خاص تموم شد . هشتاد درصدشو چند ماه پیش نوشتم از اون قسمت روغن زیتون تا آخرو 22 آبان نوشتم . حالا میگم صدرحمت به همون روزا .. چون دیگه کمپلت یا همون دربست خودمون این عیال کنار منه .. فردین حالا شده پارسا و دیگه اثری هم از ابر 135 نمی بینم . لوتی باهام خوب شده و نوشته هامو با رعایت اصول منتشر می کنه .... اون وسیله ای رو هم که نخریدم با دلار هزارو خوردی بود . درهرحال اون کاسب کاراش این جور جلو کامپیوتر نمی شینن . میرم تا یه خورده فکر کنم رشته افکارم ازدست این دور و بری ها مخصوصا عیال  می ریزه به هم .. بیچاره چه می دونه -مرد آخه این کامپیوتر چی داره ..  نون و حلوا میدن ؟/؟ چی میدن بعد از ظهر تا نصفه شب می شینی پاش -چیکار کنم زن اگه اینا نباشه پدر سوخته بازی اونا منو دیوونه می کنه . شو نگاه می کنم . خاصیت غذاها رو می خونم .. گاهی هم میگه اون سیم هدفون لب تابو در آر بذار ما هم ترانه  گوش کنیم . حالا موندم با این همه مشغله فکری و سرکار رفتن وشلوغی دور و بر چطور کاری کنم که نه سیخ بسوزه نه کباب .. اینم یه عشقه دیگه . چیکار میشه کرد ؟!... پایان .. نویسنده .. ایرانی 

6 نظرات:

ایرانی گفت...

آره داداش عزیز غروبی چند تا داستان معرفی کرده بودم و دو تا دیگه رو هم الان معرفی می کنم .. در هر حال این روزا که داستان نمی ذارم بیشتر می تونم به این کارا برسم . 1-تک قسمتی خشم و خیانت .. با یک توطئه ای پسری به دختری می قبولاند که دوست پسرش به او خیانت کرده و خود با آن دختر سکس می کند ..2-زاربزن در دو قسمته که یک پسر با سه تا دختر دوست شده آن سه تا دختر هم که با هم دوستند وقتی که متوجه میشن انتقام سختی از اون پسره می گیرند پسره رو می بندند پدرشو در میارن .. فعلا خدا نگه دار قسمت نظرات را حتما پیگیری کن بادرود مجدد ..ایرانی

ایرانی گفت...

آره داداش زحمتکش با بررسیی که کردم داستان خانوماساکت 19 رو فکر کنم جا گذاشتی . پاینده باشی ...ایرانی

ایرانی گفت...

آره داداش خوبم این پیام را درصورت امکان در ذیل داستان مادرفداکار43 منتشرکن ..وبا تشکر از سارای گل وپرزیدنت عزیز ... ساراجان ! شما هم با دید قوی و موشکافانه خود به نکته بسیار ظریقی اشاره کردی که اتفاقا من قصد این کار را داشتم چون الناز و المیرا نسبت به هم نقشی ایثارگرانه دارند و قصد سکسی سه نفره بین آنان در قسمت های پایانی را داشتم که دو سه قسمتی داستان را طولانی تر می کنه . من از واژه سکس گروهی درپیام قبلی شما این برداشت راکرده بودم که شاید منظورت به الهام وجمشید می باشد که آنها رابیاورم که دراین خصوص راضی نبودم وگرنه دراین مورد که مادرودختروپسرباهم سکس گروهی داشته باشند عقیده واحساس مشترکی داریم . البته به خاطر ایام سوگواری تا دو هفته انتشارجدیدی ندارم وبعد از آن در خدمت عزیزان خواهم بود .همگی شاد و خرم و خندان باشید ...ایرانی

ایرانی گفت...

آره داداش نازنین این پیام را به مناسبت سالروز تولد مهستی نوشته ام که اگر صلاح می دانی متشرکم .ممنونم ..عنوان این پیام موج همیشه خروشان می باشد ..(موج همیشه خروشان )..موجم ولی خاموش وخسته .. با دست خود درهم شکسته .. آری من آن کوه غرورم .. درمانده و از پا نشسته .. تولدت مبارک مهستی جان !شاید که به ظاهر درکنار ما نباشی اما تو آن موجی که هرگز درساحل نخواهی شکست . تو آن موجی که طوفان را آرام خواهی نمود ونموده ای . ترانه هایت یکی ازیکی زیباتر و دلنشین ترند تو حتی برای منجی ایران هم ترانه خوانده ای . با ترانه های تو عاشق شده ایم . به گذشته ها رفته ایم و خود را در آینده های روشن وپرامید دیده ایم . حتی از غم ها خواندنت نیز دلنشین بوده . ولی موجت آرامش دیگری به من داده است . بزرگترین هدیه تو هدیه ای به نام هایده بوده است . هرچند لحظه از توگفتن است اما نمی توان از تو گفت و آن بهشتی آوارا نستود . هنرمندان عصر حاضر باید تواضع و فروتنی را از تو بیاموزند وبدانند که درخت هرچه پربار تر باشد افتاده تر است و افتادگی یعنی سربلندی . مهستی عزیز تو همیشه زنده ای ودرقلب ما جای داری . هرچه از تو بنویسم کم نوشته ام چون با تمام احساسم از تو وبرای همه می نویسم . آنچنان که که تو با همه احساست برای همه می خوانده ای . روحت شاد ! یادت گرامی باد ! هرگزفراموشت نخواهیم نمود . هرگز !..هرگز .... ایرانی

ایرانی گفت...

آره داداش عزیز روزت خوش ..چند تا داستان دیگه هم که بعضی هاشو قبلا هم معرفی کردم توضیحشو می نویسم . بعضی ها از اسمش مشخصه در مورد چیه . اینا در تاپیک یک قسمتی و دنباله دار من که زحمتشو می کشی نیست شاید یکی دو تاش در تاپیک های دیگه باشه ..1-تو هم گوش کن ..سکس مادر با غریبه ها و بعد با پسرش در 3 قسمت 2-جمعه داغ مامان داغ سکس مادربا دوستان پسر پسرش و در نهایت سکس با پسرش در یک قسمت 3-داداش مرگ من یواش در3 قسمت 4-داداش با من باش 1قسمت 5-داداش نامردی نکن که این سه تای اخیر سکس برادر با خواهره 6-داروی هوس ..سکس پرستاران زن با بیمار مرد پس از خوراندن داروی خواب آور به او همراه با ماجراهای خاص دریک قسمت 7-دام هوس سکس چند دانشجودرجشن تولد در یک قسمت ..فعلا وضعیت چند تای دیروزی و امروزی مشخص شه و من سر فرصت داستانهای دیگه ای رو هم معرفی می کنم . موفق و سربلند باشی ...ایرانی

ایرانی گفت...

آره داداش عزیز این پیام من در پاسخ به تقاضای سارای نازنین در ذیل داستان مادر فداکار43 می باشد درصورت صلاحدید اگر منتشرش کنی ممنون خواهم شد . سپاسگزارم ....سارای عزیز بازم ممنونم از پیشنهاد خوبت درخصوص داستان مادر فداکار .. البته الناز از خاله اش خوشش نمیاد و اگرم الهامو وارد صحنه کنم باید بدون حضور الناز باشه . حالا این میشه که قبل از برگشتن الناز , امیر با مادر و خاله اش باشه و روز بعد که الناز برمی گرده پسر و دختر و مادر با هم باشند . البته باید از پارسا یا فردین عزیز هم عذر بخوام که اتوبوس سکسی رو می خواستم جای این شروع کنم بازم به تاخیر میفته . راستی ساراجان فکرمی کنی الناز دختریش محفوظ بمونه بهتره یا طور دیگه ای عمل کنم ؟ من که قصد داشتم دختر بمونه . حالت از بین رفتن دختری هیجانات خاص خودشو داره داستان رو در اون لحظه جذاب ترمی کنه ولی درکل آینده نگری مادروحتی خود دختر میره زیر سوال . روز و روز گار خوب و خوشی داشته باشی ..ایرانی

 

ابزار وبمستر