ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

بله به عشق

چهار سال تمام بود که همدیگه رو دوست داشتیم . دیوونه وار . واسه هم از آرزوهامون می گفتیم . از عشق و زندگی و از رویاهامون .. گاهی وقتا اعصابش ناراحت می شد و پرت و پلا می گفت ولی دوباره با هم خوب می شدیم . خیلی خواستگار داشت . چون خیلی هم خوشگل بود . ولی اون منو دوست داشت . یه خواستگاری بود که خیلی کنه بود و سمج . شش هفت بار ردش کرده بودند ولی بالاخره بله رو بهش گفتند . من نمی دونم مرضیه واسه چی راضی شده بود که به اون خواستگار بله رو بگه و به چهار سال عشق و دوستی ما پشت پا بزنه . من بهش خیانت نکرده بودم . حرف بدی نزده بودم . دبیر دبیرستان بودم و وضعم بد نبود . اونم خونه دار بود یعنی دیپلمه بیکار . سه سال ازش بزرگتر بودم . داشتم دیوونه می شدم . شبا از ناراحتی خوابم نمی برد . نمی دونستم واسه چی این کارو کرده . یه حسی بهم می گفت قاطی کرده و پشیمون میشه . ولی چرا به عواقبش فکر نکرده .. مرضیه احساس پشیمونی می کرد ولی دیگه سودی نداشت . نه راه بازگشتی بود نه من دیگه قبولش داشتم . روز ها و هفته ها گذشت . بالاخره روز ازدواجش هم رسید و ما هم دعوت بودیم . چون همسایه دیوار به دیوارش بودیم . اون روز می خواستم از خونه بزنم به چاک . نمی تونستم اون لحظه های درد ناک رو تحمل کنم . نمی تونستم . من باید جای داماد می بودم . یعنی مرضیه شاده ؟/؟ از زندگی خودش راضیه . . من و خواهر و مادرم رفتیم مجلس .. چون می خواستم با خودم و فکرم و اندوهم مبارزه کنم . به خودم بقبولونم که زندگی ارزش این حرفا رو نداره . ارزش اینو نداره که من بخوام به خاطرش زجر بکشم . می خواستم بگم چقدر بی خیالم . زندگی ارزش نداره . می خواستم این شلاق رو بر پیکره خودم حس کنم . آخرین ضربه ها و درد ناک ترین اونا رو .. می خواستم اونو در لباس سپید عروسی ببینم .. نمی تونستم مثل بعضی ها فیلم بازی کنم و بگم عزیزم خدا به همراهت چون دوستت دارم خوشبختی تو رو می خوام . اونو با لباس سپید عروسی کنار مرد زندگیش دیدم . جوون بدی نبود . مغازه دار بود . خوش قیافه و مودب بود . از اون گله ای نداشتم . اصلا ما مردا و حتی زنا نباید از رقبای خودمون گله داشته باشیم . واسه این که آدم وفادار باشه رقیب چه نقشی داره ؟/؟  این بیچاره چه گناهی داشت .. خشم من نسبت به مرضیه بود . هر بار که نگاه مرضیه  رو به سمت خودم می دیدم سرمو اون ور می کردم . یه بار این کارو نکردم . خیره به هم نگاه می کردیم . دست خودم نبود . قطره ای اشک از چشام جاری شد و رو گونه هام غلتید از جام بلند شدم خیلی شلوغ بود خواستم از یه سمتی برم که حداقل مردا منو نبینند . مجبور شدم از میون زنا بزنم و برم . دستی زنونه رو رو شونه هام حس می کردم فکرکردم اشتباهی شده خودمو کشیدم حاشیه دیوار اتاق طبقه پایین ..اشک از چشام جاری بود اصلا چرا من اومدم به این مجلس . برای چی . رفتم طرف دستشویی . دستشویی مخصوص زنان .. اون سایه به دنبالم بود . یه تصویری از مرضیه رو دیدم . از هرچی این ریختی بود دیگه بدم میومد . اون راضیه خواهر مرضیه بود که به سمت من میومد . از این که سیل اشک صورتمو پوشونده خجالتم میومد . خیلی آروم بهش گفتم متاسفم . و اون با صدای بلندتری گفت من متاسفم .. اون از جریان من و مرضیه با خبر بود . -حسین آقا دست خودش نبود . اون یه خورده مشکل روحی داره ..-اگه دیوونه هست پس چرا داره ازدواج می کنه -راجع به خواهر من این جور حرف نزنین . راضیه خیلی شبیه به مرضیه بود ولی خیلی خوشگل تر و خوش پوست تر از اون . اون دانشجوی سال دوم دانشگاه بود . -راضیه خانوم دنیای زشت و کثیفیه .. دنیایی که وفا و محبت درش ارزشی نداره . اگه خیانت نکنی بهت خیانت می کنن .. نتونستم جلومو بگیرم . گریه امونم نداد .. سرمو انداختم پایین و رفتم . کاش اصلا به مجلس نمی رفتم . .. چند روز بعد که از خونه خارج شدم راضیه رو دیدم که منتظر تاکسی برای رفتن به دانشگاهه . مسیر ما یکی بود و ازش خواستم که سوار ماشینم شه . یه پرایدی زیر پام بود .. -اون روز وقتی که اون جوری رفتین خیلی ناراحت شدم . دلم سوخت . با مرضیه کلی دعوا افتادم . راستش از این حرکت اون خیلی بدم اومد . -زنا و دخترا همشون مثل همن دیگه مد شده .. -حسین آقا من پیاده میشم . نمی تونم این توهین شما رو تحمل کنم . -من که به شما چیزی نگفتم که بهتون برخورد . صداش حرکاتش نگاهش چهره اش همه شبیه مرضیه بود . فقط یه خورده لاغرتر بود . به خودم نهیب زده و گفتم نههههه نههههه .. حسین ولش کن . از یه سوراخ دوبار گزیده نشو . به همین زودی ؟/؟ ولی حس کردم دارم به گذشته بر می گردم . صبحها حتی اون وقتی که کلاس نداشتم وای می ایستادم تا اون بیاد . اونم که همیشه در یه روز و ساعت خاصی کلاس نداشت . برای همین بیشتر وقتا دماغ سوخته می شدم . یه هفته کشید تا قلق بر نامه هاش دستم افتاد . نمی دونم چرا این جوری شده بودم . شاید می خواستم یه جوری عقده های شکست عشق اولمو تسکین بدم . نمی دونم .. ولی حس می کردم که اونم یه جوری داره بهم عادت می کنه . دیگه شده بودم سرویس بعضی صبحهای اون .. یه روز بعد از ظهری دم در دانشگاه هم منتظرش شدم . راستش یه خورده هم سختم بود . بیشتر ماشینای کلاس بالا اون اطراف پارک بودند . می دونستم که ساعت چند میاد بیرون . مرضیه دیگری رو در راضیه جستجو می کردم . راستش زیاد تعجب نکرد از این که منو اون ساعت اونجا می دید .. وقتی هم که ازش خواستم با هم بریم  و یه دوری بزنیم تعجب نکرد . حس کردم که بهش عادت کردم . بازم همون شور و حالی رو داشتم که نسبت به خواهرش داشتم . نمی دونستم  اسمشو عشق بذارم یا عادت .. واقعا برام سخت بود که بهش بگم دوستش دارم . اگه اون بره و دیگه نیاد .. چهار پنج سالی رو ازش بزرگتر بودم . -راضیه اگه سختت نیست من امروز می خواستم تنها باهات حرف بزنم . -ببینم مگه تا حالا که باهام حرف می زدی کس دیگه ای هم بین ما بود ؟/؟ راست می گفت حرف خنده داری زده بودم . -منظورم این بود که بریم پارک با هم صحبت کنیم -ببین حسین آقا خواهرم حالا شوهر داره در ضمن موضوع تو رو هم که قبلا با زنش دوست بودی می دونه .. -نه در مورد مرضیه نیست . رفتیم رو یکی از نیمکتهای یه پارکی نشستیم . هیشکدوم سکوتو نمی شکستیم. اون منتظر من بود و منم می ترسیدم . جراتشو نداشتم . سرانجام وقتی که گفت داره دیرم میشه شروع کردم .. از خداوند و عشق و زندگی گفتم و از این که زن و مرد مایه آرامش همند . -حسین آقا من یه دختر دانشجو هستم دبیرستانی نیستم داری بهم درس میدی -این درس برای همه انسانها در هر سن و زمانیه . همه اینا برای اینه که اگه یه وقتی خواستم بهت بگم دوستت دارم و دوباره حس می کنم که عاشقت شدم بهم نخندی . محکومم نکنی . اگه نمی خوای قبول کنی حرف بدی هم تحویلم ندی . -ببینم تو گفتی اگه یه وقتی گفتی دوستم داری ؟/؟ یعنی مثل حالا ؟/؟ حالا این حرفو زدی ؟/؟ -اگه می خوای منو به باد متلک بگیری نه . -سرتو بالا بگیر بینم . تو چشمم نگاه کن . هرکاری گفت رو انجام دادم . درست مث خواهرش حرف می زد . مثل مرضیه . تو ی چشاش زل زدم و این بار اون سکوتو شکست . -کارمو راحت کردی .. همیشه دلم می خواست اگه یه روزی یه مردی در خونه دلمو می زنه و من اونو واسش باز می کنم یکی مث تو باشه . وقتی مرضیه از تو و کارات واسم حرف می زد من حسودیم می شد ولی خواهرم بود و دیگه نباید بهش غبطه می خوردم .. وقتی اون روز با چشایی گریون از مجلس رفتی بیرون منم در خلوت خودم واست اشک ریختم .. -می تونی اونی رو که یه روزی عاشق خواهرت بوده دوست داشته باشی ؟/؟ -مگه حالا عاشقش نیستی ؟/؟ -وقتی که اون دلشو به یکی دیگه داده .. وقتی که تو مهربون تر از اون باشی من عاشق تو میشم . البته اون به عنوان یه خاطره تلخ همیشه جزیی از وجود من باقی می مونه . راضیه دوستم داری ؟/؟-من اون موقع که تو و خواهرم باهم بودین دوستت داشتم حالا که اون توزندگیت نیست . این تویی که می دونم هیچوقت نمی تونی دوستم داشته باشی و به یاد و خیال اونه که اومدی دنبالم . -راضیه تو دهنم حرف ننداز من به خاطر خودت و خودم دوستت دارم  نه این که شکستمو جبران کرده باشم . اون روز حرفامون به نتیجه نرسید .. ولی همین که فهمیده بودم دوستم داره از خوشحالی تا صبح دور خودم می گشتم و نفهمیدم که چند دقیقه تو خواب بودم . دفعه بعدی که باهم بودیم ساعت 7 صبح بود . دوروز بعد : دوروزی که برام مث دو سال گذشت . -حسین من می ترسم .می ترسم که آخر و عاقبت عشق من و تو هم بی سرانجام باشه . -اگه تا موقعی که هردو طرف با تمام وجود بخوان که به هم برسن هیچوقت عشقشون بی سرانجام نمیشه . بی تردید در هر شکستی حداقل یکی از اونا مقصره . .بااین حرفام سعی می کردم کاری کنم که اون مث خواهرش نشه . یه بار که خونه شون کسی نبود دعوتم کرد که بریم با هم حرف بزنیم و می خواد در مورد یه مسئله مهم باهام حرف بزنه .. وقتی وارد خونه شدیم مرضیه رو دیدم که داشت می رفت بیرون . فقط یه سلام علیک کوتاه کردیم . درهمین لحظه راضیه از راه رسید . مرضیه با یه حسرت خاصی بهمون نگاه می کرد . -راضیه خانوم مبارکه . بهت گفته بودم که حسین آقا می تونه مرد ایده آلت باشه . ممنونم که حرف خواهرتو گوش کردی .. یه لحظه خونم به جوش اومده بود . ازدست هر دو تا خواهر . . از دست مرضیه به خاطر این که اگه توصیه کردن بلد بود باید خودشو نصیحت می کرد و از دست راضیه واسه این که حس کردم به حرف خواهرش گوش داده و عاشقم شده یا ادعای عاشق بودنو داره . -اول یه متلک به مرضیه انداختم -تو اگه لالایی بلد بودی خودت چرا خوابت نبرد ؟/؟ با نگاهی پر از درد درحالی که اشک تو چشاش جمع شده بود در خونه رو باز کرد و با یه ضربه محکم اونو بست و رفت . -راضیه این جوری عاشقم شدی ؟/؟ حرف خواهرتو گوش کردی -عزیزم اون خودش یه حرفی زد . مگه من بهت نگفتم که قبلش دوستت داشتم ؟/؟ مگه نگفتم که عاشقت بودم ؟/؟ -دروغ نگو . تو هم مث خواهرتی -حسین عصبی ام نکن . من به زور دارم خودمو کنترل می کنم . اونم نظرشو گفته . چرا این جوری شدی .مگه تو خودت به خاطر این که من شبیه خواهرم بودم عاشقم نشدی ؟/؟ ببین حالا هر جوری دوست داری فکر کن . پسرعموم فرداشب می خواد بیاد خواستگاریم . اون پزشکه خیلی هم مودب و نجیب و پولدار و خوش قیافه هست و بابام هم هواشو داره .. تو آدمش هستی که بیای خواستگاریم ..؟/؟ ولم نمی کنی ؟/؟ عشقت باد هوا نیست ؟/؟ بغلم زده بود . برای اولین بار . هرچند در آغوشش احساس آرامش می کردم ولی لجم گرفته بود . حس کردم که اونم دوستم نداره . اونم مثل مرضیه می خواد بهم ضربه بزنه . یه لحظه اونو از آغوش خودم روندم و گفتم مبارک باشه . به پای هم پیر شین . اومدی این خبر خوشو بهم بدی ؟/؟ مرضیه که اون جوری سورپرایزم کرد .. -حسین نرو .. من برم بایکی دیگه ازدواج کنم ؟/؟تو همینو می خوای ؟/؟-برو هر کاری دوست داری انجام بده . -حسین نرو خواهش می کنم . شما دخترا همه مثل همین . خود خواه دروغ گو بی وفا .. خب جای خوبی واست خواستگار اومده .. مبارکه . به رخ من می کشی ؟/؟ -تقصیر من چیه من که بهش بله نگفتم . از بچگی دوستم داشته . -مبارکه حالا به عشق اولش می رسه . حسود کیه .. نمی دونم چرا عصبی شده بودم . رفتم خونه .. حالم بد شد . فرداش نه من کلاس داشتم و اونم دانشگاه نداشت . احساس سر شکستگی می کردم . حس می کردم خودم مقصرم که دارم اونو از دست میدم . نباید اون رفتارو باهاش درپیش می گرفتم . اون مهربون تر از مرضیه بود . عصبی نمی شد . وقتی اون برخوردو باهاش کردم بازم تا اونجایی که جا داشت از کوره در نرفت . خدایا .. خودم کردم که لعنت بر خودم باد . من چیکار کنم . اگه اون بره باپسرعموش ازدواج کنه ؟/؟ این دفعه من می میرم . نیمه شب مهمونا یا همون خواستگارا که خونواده عموش بودند رفتند . تا صبح قدم رو کردم . دلم می خواست با ماشین می رفتم توی شکم یکی از این دیوار ها . یک روز و نصف پس از آخرین دیدارمون  ساعت 7 از خونه اومد بیرون . اخم کرد و سوار ماشینم نشد . رفتم کنار دانشگاه . اونجا واسش بوق زدم . -آقا بهت میگم مزاحم نشو .. خودت منو به یکی دیگه پاس دادی . عشق باید دو طرفه باشه . این حرفیه که من از تو یاد گرفتم . راضیه من دوستت دارم . منو ببخش اشتباه کرده -حالا دیگه خیلی دیر شده .. به ساعتش نگاه کرد .. هنوز یک ربع به شروع کلاس مونده بود -ببین حسین من یه چند دقیقه ای سوار ماشینت میشم و منو ببر یه خیابون دیگه و می خوام آخرین حرفاتو باهات بزنم و دیگه هم مزاحمم نشو . دستام می لرزید .. -خب راضیه خانوم مبارکه . اومدی سر حرف من که دخترا همه نامردن . بی وفان . فقط فکر رفاه خودشونن . عشق براشون ارزشی نداره . -اوهوووووویییییییی صبر کن با هم بریم . چه خبرته . چیه واسه خودت می بری و می دوزی . فکرکردی من مث تو بچه ام که ندونم عشق یعنی چه ؟/؟ منو از خونه دلت روندی . گفتی منو دیگه نمی خوای .. -من همچین حرفی نزدم -گفتی که من راضیه دوستت نداشتم و به خاطر حرف مرضیه عاشقت شدم . حسین تو خجالت نمی کشی ؟/؟ من به پسرعموم نه گفتم . نه .. واسه این که یکی رو که دوستم نداره دوست دارم . واسه این که دلم یه جای دیگه هست . واسه این که مثل تو بی منطق و اسیر احساسات نیستم . حالا بهم بگو دخترا بی منطقن یا پسرا ؟/؟ سرمو انداخته بودم رو فرمون ماشین و زار زار گریه می کردم . -عشق ما رو باش مثل دخترا گریه می کنه . همین جا باش اشکاتو بریز من خودم این چهارصدمتر رو پیاده برم سنگین ترم . ببینم بار آخرت باشه این جوری منو اذیت می کنی . دیوونه من دوستت دارم عاشقتم . اون رفت و من هنوز در شوک  لحظه هایی بودم که غمم به شادی و خوشبختی تبدیل شده بود . دلم می خواست  ساعتها در همون حال بمونم تا اون برگرده . دریک ناباوری .. در آرامشی که گویی همه غمهای زندگی از یادم رفته بود . چند ساعت بعد راضیه بر گشت . با هم از عشق گفتیم از دوست داشتن و از روز های خوب آینده .. -راضیه -جون دل -من اگه بیام خواستگاریت چی میگی -خودت چی فکر می کنی -همون چیزی که تو فکر می کنی . ولی اگه بابات مخالف باشه چی ؟/؟ -مگه تو می خوای بابابام ازدواج کنی ؟/؟ من می خوام به عشق بگم بله . با عشق و با یه عاشق ازدواج کنم . من به عشق میگم بله . به عشق .. دستشو داده بود به دستم . یه گوشه ای ایستادم تا رانندگی نکنم و فقط دستای گرم و پر احساسشو لمس منم . -خیلی بد جنسی حسین خودمو انداختم تو بغلت واست ارزشی نداشت .  -تو که خودت می دونی واسه من از یه دنیا بیشتر می ارزی . اگه این طور نبود به عشق بله نمی گفتی . پشت دستشو بوسیدم و رفتم طرف خونه و این که هر چه زودترموضوع راضیه رو به خونه بگم و مقدمات خواستگاری رو فراهم کنم .. پایان .. نویسنده .. ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر