ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

اسیرعشق

دیگر به تو نخواهم گفت که دوستت می دارم . آن قدر گفته ام که تشنه شنیدن آن نیستی من با تو می خندیدم و تو با عشق من می خندیدی و امروز به عشق من ,  همان عاشق بودنم می خندی . شاید اگر من هم روزی سیراب شوم چون تو از چشمه عشق گریزان گردم . اما دلی که عاشق باشد هر گز سیراب نخواهد شد . تشنه محبت تو بودم . قلبم را به تو سپردم و جز تو به دیگری نگفتم که دوستت دارم و تو امروز به دنبال کسی هستی که تشنه شنیدن دوستت دارم هایش باشی . شاید عشق حباب روی آبی باشد که نسیم دوستت دارم ها آن را بترکاند و آنگاه دیگر شاید همان عشق لرزان را هم نبینیم . شاید تو تنها در جستجوی عشق باشی . شاید که عشق را هر گز نتوان که به دست آورد . اما هم می توان عاشق بود و هم معشوق . تو هر گز نتوانستی و شاید که نخواستی این را بدانی . شاید که درد عشق را نچشیده باشی . عشق بازیچه ای درکویرنیست که که به سرابش دل خوش کنی تا تورا به سر زمین رویاهایت ببرد .. به چشمه هایی که از نوشیدنش سیراب نگردی . توبه چشمه رسیده  ای من به سراب رسیده ام . هردو از آن گریخته ایم . من تشنه , توسیراب , هر دو گریزان گشته ایم . گفته ام که دوستت می دارم و تاابد خواهم داشت . شاید زمانی سوزندگی سراب عشق را احساس کنی که خود به دیگری بگویی که دوستت دارم و دوستش بداری . اما حقیقت عشق چنین نیست . عشق زیباست زیباتر از نگاهی که زمانی من و تو را به هم پیوند داده بود .. مغموم تر از موجی که به ساحل می رسد تاپایان کارش را ببیند . بالاتراز اوج آسمان .. دیگر به تو نخواهم گفت که دوستت می دارم چون تو با سکوت به من می گویی که دوستم نداری .  سکوتی به پهنای روزها و راز ها که بوی عشق را از آن احساس نمی کنم . می دانم که دل به دیگری داده ای  به آن که به تونگوید که دوستت می دارم . به آن که به تو نگوید که برای تو می میرم  ومن هر گز نخواهم توانست که اشکهایت را ببینم . تاب و تحمل آن را ندارم . احساس می کردم که عشق و صداقت هم خریداری دارد . لبخند ها را می خنداند .. پرده شادی به روی غمها می کشد احساس می کردم که با هم از دریچه عشق به فردا و فرداهای روشن می نگریم و نغمه های عمری در کنار هم بودن سر می دهیم . عشق درکنار توست اما تو در جستجوی آنی . عشق را در طلوع خورشید دیده بودم و در غروب غم گرفته آن .. عشق را در طلوع چشمان زیبای تو دیده بودم . اما ناباورانه مرا به غروب غمها سپردی و چه زود ! برو خدا به همراهت . تو با عشق آشنا گشتی اما نمی دانی که فریب عشق چیست . نمی دانی چه زجری دارد وقتی که چشمانت را در سپیدی روز به خورشید و آسمان آبی می گشایی و جز ظلمت و نیستی هیچ نمی بینی و از خدا می خواهی که نیستی را هم از تو بگیرد نمی دانی که فریب عشق چیست . دامی که خود به سوی آن می روی . می خواهی که صیاد بر تو دل بسوزاند . می خواهی که بداند چه خالصانه خود را تقدیمش کرده ای . همان گونه که من خود را به دام تو انداخته بودم . بترس از روزی که صیاد شکار آسان نخواهد  و عشق شکار دلهاست . . گاه صید و صیاد یکی می گردند  درآن عشقی که یک سویش عشق آفرین نباشد . آن روز خواهد آمد که بدانی که فریب عشق چیست آن گاه آرزوی روزی را خواهی داشت که اسیر دام خود گردی ولی افسوس که آن روز مرغ عاشق از قفس پریده است .. پایان .. نویسنده .. ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر